آبنبات چوبی

یک دختر 11ساله که علاقه زیادی به کتاب خواندن و نوشتن داستان دارد.

یک روز بارانی

در کوچه قدم می زنم. پایم روی هر چاله ی آب که می رود کفش هایم خیس و خیس تر میشوند و باران به شدت زیادی میبارد. ای کاش در خانه بودم آن وقت با یک لیوان قهوه ی گرم و یک کلوچه ی شکلاتی روی تختم لم میدادم و کتاب میخواندم ولی الان توی خانه نیستم. میخواهم دست هایم را در جیبم بگذارم ولی نمیشود به خاطر اینکه دو تا نان روی دست هایم است. از بس نان ها داغ هستند مجبورم هر چند دقیقه یک بار به آنها فوت کنم تا سرد شوند. چند بچه از کنارم میگذرند. به آنها نگاه میکنم.در دست همه شان بستنی عروسکی است. بستنی؟ آن هم در این هوا! به قیافه ی بستنی ها نگاه میکنم. آب باران روی بستنی ها ریخته و من از شکل بستنی های بارانی خنده ام میگیرد و همی...
29 خرداد 1399

داستان پاهای پری سیما

«پری سیما» دختر کوچکی بود که با مادر و پدرش در شهر تهران زندگی می‌کرد . قد پری سیما خیلی کوتاه بود و بعضی وقت ها از قد خودش خیلی متنفر می‌شد اما راستش را بخواهید او اهمیت زیادی به این موضوع نمی‌داد اما روزی اتفاقی افتاد که پری سیما آرزو کرد قدش بلند تر از مردم همه ی جهان باشد . یکی از صبح های ماه آبان بود، پری سیما و دوستانش داشتند در حیاط مدرسه والیبال بازی می کردند. همه ی بچه ها پاهای بلندی داشتند و انگار که برای این بازی ساخته شده بودند . در این بازی همه باید می پریدند، می دویدند و توپ را می گرفتند اما پری سیما با وجود پاهای کوچکش نمی توانست خوب بازی کند . تازه بدتر از همه اینکه خانم ورزش به دلیل بد بازی...
8 خرداد 1399
1