یک روز بارانی
در کوچه قدم می زنم. پایم روی هر چاله ی آب که می رود کفش هایم خیس و خیس تر میشوند و باران به شدت زیادی میبارد. ای کاش در خانه بودم آن وقت با یک لیوان قهوه ی گرم و یک کلوچه ی شکلاتی روی تختم لم میدادم و کتاب میخواندم ولی الان توی خانه نیستم. میخواهم دست هایم را در جیبم بگذارم ولی نمیشود به خاطر اینکه دو تا نان روی دست هایم است. از بس نان ها داغ هستند مجبورم هر چند دقیقه یک بار به آنها فوت کنم تا سرد شوند. چند بچه از کنارم میگذرند. به آنها نگاه میکنم.در دست همه شان بستنی عروسکی است. بستنی؟ آن هم در این هوا! به قیافه ی بستنی ها نگاه میکنم. آب باران روی بستنی ها ریخته و من از شکل بستنی های بارانی خنده ام میگیرد و همی...